بعضی وقتها

بعضی وقتها که می آید اما نمی رود.

بعضی وقتها

بعضی وقتها که می آید اما نمی رود.

برادرزاده ام کتایون

خدایا خیرگی می کند این هزاران هزار سالت در این به سال نرسیده  

خدایا سخن نمی گوید این چند هزار سال مهر ٬ می بارد  

خدایا روز است وقتی می خندد می خندی  

خدایا بنده ات عرش می بیند در فرش کودکی  

خدایا بنده ات ساکت است وقتی او حاکم است  

خدایا می درخشد تویی در چشمانی به قدر جویی  

خدایا بنده ات شد باخت رفت در این هزاران هزار سال به سال نرسیده  

lost in the west

خدایا بنده ات دو زانو پیش روی تو نشسته ، دست بر ناتوانی خویش

خدایا چه سخت است روز را به رشک شب سپردن برای به تو رسیدن

خدایا چه سخت است ماندن در میان مردمانی که شب را برای تو گزیده اند

خدایا چه سخت است گوش نکردن در شبی که مردمانش می نالند

خدایا بنده ات شهادت می دهد به این توی بسیار و به این خود هیچ بسیار 

خدایا هق هق پرستش چه صفایی دارد چه نوایی

خدایا بنده ات شهادت می دهد به درد به همزاد این روزهای سرد

خدایا بنده ات شهادت می دهد به روز به این فریادهای دوز   

خدایا  بنده ات مرد در خرد ، دل بگشا 

خدایا بنده ات دو زانو پیش روی تو نشسته آفتاب می خواندش برخیز

نیشابور

یکی دیدم به رستنگاه یاغی 

به شرم رستن از این باغ باقی 

به خود گفتم دلیری کن بدران  

حجاب از چشم بیمار سراغی  

سراغش ده ز جان بخشی عطار  

ز گفتن های بیمار عراقی  

سراغش ده به خلوتهای خیام  

به بوی شبنم و صبح اقاقی  

به تقویم بلند مست خورشید  

به انگور و خم و دستار ساقی  

به افشاندن سرودن مهر دیدن  

به ایامی که می مانند باقی  

وحید راه تو تنهاست لیکن  

به همت می کند رخشان چراغی  

دریغا خوب من سیمرغ دربند  

نداند قدر تو هر سو چراغی  

 

خلصنا من النار یا رب

مرا آتش بزن در آتشم کن  

مرا خامی ندارد سود چون  

مرا بشکن دوباره باز بشکن  

ازین بنیاد بی بنیاد برکن  

ز من جامه بگیر و خالصم کن  

ازین تن ها و ماتم ها رها کن  

مرا از غفلت روزم بگردان  

به روزه آسمان از نفس ٬ گردان  

ز من دیده بگیر و دید بخشای  

به آوایی طلوعی بیش بگشای  

شکم از نان بگیر و جاودان کن  

دلی فارغ ز نان در جان روان کن  

دری می کوفت این بنده به اصرار 

نشانش ده دری دیگر به تکرار 

وحیدت مانده تنها ٬شوق ٬بسیار 

خدایی کن که این در توست بسیار

آرزو

آرزو می کنم تو زندگیت

خدا باشه که اگه باشه همه چیز داشتنیه و اگه نه همه چیز فقط دوست داشتنیه

عزت نفس داشته باشی اون موقع که غرورت غروب دلتنگیه

مغرور باشی اون موقع که فهمیدی وقت بیشتری از خدا می گیری

سرفراز باشی اون موقع که صدای اذان میاد

دلتنگ بشی واسه مداد تراشیدن واسه کلاغهای هفتی واسه اولین تجربه ی کاغذیه آزادی

آزاد باشی وقتی علاقت دیوار خدمته

بینا باشی وقتی برکت قسمت سفرته

عشق آویزه ی دلت باشه خمت کنه خاضع باشی

 

تاش

مرا حاصل ز جمع تو ، تویی مغرور در ما شد

همان شد درد بی دردی ، که آتش عاقبت ، ها شد

منم این من که مردی بود نصرت مند 

چه کردی با چنین مردی ، که مفلوک چراها شد

زبان غافل مردت چه گفت از حال تو جانا

که دیگر گفت و انگاری ، بدون های و هیها بود

اگر گفت از غم رنجش ، تو را محرم ترین ها یافت

وگر گفت از دل تنگش ، تو را ایمان و نیما شد

سحر تا ظهر می خواهم که شب را دور گردانم

مگر در روز بینم جان ، که شب درگیر تن ها شد

به سال نو به عهد یمن ، برایت ناله ها کردم

بریز و من منی گم کن ، که من از این تویی ما شد