بعضی وقتها

بعضی وقتها که می آید اما نمی رود.

بعضی وقتها

بعضی وقتها که می آید اما نمی رود.

خاله سوسکه

گفتم که نیست عاشق رخت سفر ببندید

دیو و ددیست اینجا دل را به کم مبندید

گفتم که نیست اینجا کس را توان گفتن

از غم به خود نگفتن از باز چون شنفتن

گفتیم و باز مستیم بازم به عهد پستیم

گفتیم و باز هر روز در نال تو نشستیم

یک کس نمانده اینجا تا پاسخم بگوید ؟

دیدی چه کرده ای تو یک کس ز خود نگوید

ما را ازین حلاوت سوی هلاک بردی

با عاشقت چه کردی ای بی وفا چه بردی

این هست مست روزی از دامنت نیاید

با ما به از کسان کن این دل ز تو نیاید

sometimes

گفتم به بند آرید دردانه ام چه کردید ؟

از درد بند گفتید با من چرا چه کردید ؟

با خود نگفته بودید سبط پیمبر است او

فرزند یا علی ایست کز او نتابدت رو 

 

 

ما را به غم بذارید درد دلم مگویید  

نامش به حق نبردید بر طبل تن مکوبید  

عاشق بمرده، ای کاش ، از بند آز افتید

در این ره هدایت در چاه خود نیفتید

راه قرار نیست لیکن، غم را چراغ گیرید   

در این شب بلایم از او سراغ گیرید

این عاشقت ندارد طاقت ز حال مردم

هوشش نمانده بر جا

story

به سختی گفتمش ای یار جانی ؟

درین و آن تو را آخر کرایی ؟

نگفت و بی زبان آتش نهادم

به این نا گفتنی زاتش نهادم

ازین اصرار خامم قصد، او بود

تلاش و همت با حسْد ،او بود

ندانستم که این راه نهانی

دلم گیرد،کند نامم چو جامی

دلم را بند این رسوا نماید

به هرکوی و دری بینا نماید

ندانستم که سال و ماه دزدد

حریف خانه را چون چاه دزدد

ندانستم که آخر نام نامد

به بدنامی مرا از خود براند

به تیغ هر هوس جانم براند

به این و آن نشان از من نماند

مرا مست و خمان آخر بخواند

دل و دینم ز دنیایش براند

نهادی جرم مستی بر دل من

نگفتی کو دلش در غصه من ؟

نگفتی کو دلش تا او تواند ؟

به جرمی تن دهد بی من بماند

نگفتی مست من مستانه دارد

به غیر از من دلش بیگانه داند

نگفتی اولش دامن گرفتم

از این و آن و غیر آن گرفتم

به بی حرفی نهادم دام بر او

که اینک رو ندارد وا کند رو

گر از هفت دولتش هشتم بر آید

ندانستی که آخر از تو نیاید

 

من بی دل کجا دارم به جز دام

کجا گیرد دمادم مست جز جام

ندارد بنده ات سودای پرواز

ندارد دل به جز معشوق همراز

ندارد مهلتی این دل که پرد 

از عشق چون تویی جانی بدرد

خدارا طاقت تابم ببردست

حریف توبه را آخر که بردست

ندارد بنده ات ای هست بسیار

توان توبه از این مست خمار

ندارد جان در این سودا بهایی

بگیر و جان ما را کن تو قایی

ببخشا بنده ات توبه شکسته

به پیش محضرت از تو گسسته

بگیر این خبط من خوابم بگردان

ازین کابوس دهشتناک پران

خدایا بنده ات در این همه راز

ندارد چون تویی معبود، همراز

بگیرش از تو آمد باز گردان

وحید خانه ات از خود مگردان