یکی از دور می پرسد
فرود قاصدک در دامن آن انتهای راه
که می میرد در آن بی انتها هر روز این آه
تو دیدی یا شنیدی گاه بیگاه ؟
یکی در دورتر می گفت
ندارد قاصدک آن دور ها راه
یکی در دور می پوسد
یکی با عشق خود سوزد
کمندی سازد و سازد
ازین عشق چون درمانگاه
گاه
یکی نزدیک نزدیک است
عدم در راه می داند
نشسته تا بپوسد گاه در آه
یکی ترس قدم دارد
فرستد قاصدک در راه
ندارد قاصدک از خود نشان راه
به هر سو می دود چون توست این راه
عشق بازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زانکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
share with me your pride
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمیگفتی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم