کجایی مرغ دیوانه غروبی ساحلی پر کرد
نهانی ها نپوشاند و دل خونین نمایان کرد
ساحل فرح آباد ساری
اگر آن روی مهرویم بداند راز مهرویی
به ناکس ها نتازاند سمند طاق ابرو را
اگر طاقت به جان ماند وگر دل را امان باشد
بگوید نازک اشکم سریر آه مهرو را
روستای ماسوله
خدایا بنده ات از تب و تاب گناه افتاده شکسته
خدایا بنده ات از این می گذرد به آن نمی رسد . در آمدنیست شدنی
خدایا بنده ات نمی ماند که به او برسد بالهایش را خریده به قیمت جانش
خدایا بنده ات چاپلوس خود شده می ستاید خود را از همه
سرعین اردبیل
خدایا هر فرازی را فرودی است بی فرازان را چه سودیست ؟
خدایا دل اگر تنگ است قاتل رنگ است
خدایا تاب را توبه کجاست ؟
خدایا نظم را عزم چراست ؟
خدایا قصه ها تنهایند شعر ها بیمارند راز را با که شود گفتن
خدایا بنده ات در دلش تنگ است جامه اش بی رنگ است عاری از لکه ننگ است تنهایی
خدایا بنده ات راه نداشت حسن را خانه نیافت کوچ کرد
خدایا حسن است حزن است یا عشق
خدایا بنده ات طبل می کوبد ترس می سوزد
خدایا بنده ات نمی فهمد چه می نویسد چه می خواهی
خدایا بنده ات می داند که می فهمد نمیداند که چرا
خدایا بنده ات خوشحال است سرخ است داغ
خدایا گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت