بعضی وقتها

بعضی وقتها که می آید اما نمی رود.

بعضی وقتها

بعضی وقتها که می آید اما نمی رود.

قاصدک ۲

یکی دیگر در آن دیگر عمیق راه  

ندا آرد  

ندارد قاصدک آن دورها آغاز 

 

یکی از قصد خود بر قاصدک بی راز می گوید  

دل رسوای خود از بی دلی در آز می پوید 

 

دلِ سالِ بلندِ سیر گشته  

به دست بادِ سرخورده ، نکوهشته  

سپارد ، قصه را آغاز می خواند  

دل خود بر دل باد غمان همساز می داند  

  

نداند راه ایشان چاه دارد  

درونش جلوه ای پر ماه دارد  

 

 

ندارد قاصدک از خود نشان راه  

  

به هر سر منزلی آرد نشان خود ، بخواند  

های های  

ندارد جاه من در چاه راه  

 

گذارد جاه در چاه  

ندارد قاصدک از خود نشان راه 

 

  

نشسته سال بلند سیر خورده  

درین ، این انتهای راه 

 

شتابان راه را پوید  

بسان رخش آذرگاه  

نداند این دل مغموم  

نهاده سالها در خود هوای عاشق همراز  

 

 

ندارد قاصدک از خود نشان راه  

چو تکلیف اش گرفتند در چاه  

نباشد قاصدک حامل به سِرِ آه  

 

ز جا خیز ای درین قصد نهان ، بی تاب  

ازین قاصد گریزاندن نیابد دل هم آواز 

 

ز جا خیز و بخیزان این همه راز  

درین بی خود شدن گیرم به یک راز  

 

یکی در قرب می سوزد  

دلش را در دلی سوزد  

چرایی مرده در این باز  

چرا بازم کنی آغاز ؟ 

 

یکی در این نهانی ها نپرسیدم  

تو را آخر کدامین آه آورد آواز ؟  

sit down

یکی از دور می پرسد

فرود قاصدک در دامن آن انتهای راه

که می میرد در آن بی انتها هر روز این آه

تو دیدی یا شنیدی گاه بیگاه ؟  

 

یکی در دورتر می گفت

ندارد قاصدک آن دور ها راه   

 

یکی در دور می پوسد

یکی با عشق خود سوزد

کمندی سازد و سازد

ازین عشق چون درمانگاه

گاه 

 

یکی نزدیک نزدیک است

عدم در راه می داند

نشسته تا بپوسد گاه در آه   

 

یکی ترس قدم دارد

فرستد قاصدک در راه

ندارد قاصدک از خود نشان راه

به هر سو می دود چون توست این راه