مرا حاصل ز جمع تو ، تویی مغرور در ما شد
همان شد درد بی دردی ، که آتش عاقبت ، ها شد
منم این من که مردی بود نصرت مند
چه کردی با چنین مردی ، که مفلوک چراها شد
زبان غافل مردت چه گفت از حال تو جانا
که دیگر گفت و انگاری ، بدون های و هیها بود
اگر گفت از غم رنجش ، تو را محرم ترین ها یافت
وگر گفت از دل تنگش ، تو را ایمان و نیما شد
سحر تا ظهر می خواهم که شب را دور گردانم
مگر در روز بینم جان ، که شب درگیر تن ها شد
به سال نو به عهد یمن ، برایت ناله ها کردم
بریز و من منی گم کن ، که من از این تویی ما شد
اگر گفت از غم رنجش ، تو را محرم ترین ها یافت
وگر گفت از دل تنگش ، تو را ایمان و نیما شد ...
یادمه یه روزی تعریفت از بهترین ها همین صداقت همین خلوصی که ازش نمی گذری (لااقل در کلامت) بود.
هنوزم هم به گمان همینطوره ..
سلام.
چسبید.