بعضی وقتها

بعضی وقتها که می آید اما نمی رود.

بعضی وقتها

بعضی وقتها که می آید اما نمی رود.

for who that face to face me

خانم خانما خورشید خانم

آفتاب توی آسمون

پنجه ی هفت رنگ خدا

قربون اون اخم کمون

گیس می کشی تو آسمون

دل می بری بی دام و دون

اخم چرا تخم چرا

خورشید خانم تلخ چرا ؟ 

 

خانم خانما خورشید خانم

بنده ی داغ آسمون

گرم تو ییم بی آب و نون

قهر نکنی از آسمون 

 

 

خانم خانما رنگین کمون

فصل بهار آسمون

قصه کم رنگ خزون

یه وقت نری از آسمون

بنده بذاری به جنون 

 

 

رنگین خانم خورشید خانم

..............................

خاله سوسکه

گفتم که نیست عاشق رخت سفر ببندید

دیو و ددیست اینجا دل را به کم مبندید

گفتم که نیست اینجا کس را توان گفتن

از غم به خود نگفتن از باز چون شنفتن

گفتیم و باز مستیم بازم به عهد پستیم

گفتیم و باز هر روز در نال تو نشستیم

یک کس نمانده اینجا تا پاسخم بگوید ؟

دیدی چه کرده ای تو یک کس ز خود نگوید

ما را ازین حلاوت سوی هلاک بردی

با عاشقت چه کردی ای بی وفا چه بردی

این هست مست روزی از دامنت نیاید

با ما به از کسان کن این دل ز تو نیاید

sometimes

گفتم به بند آرید دردانه ام چه کردید ؟

از درد بند گفتید با من چرا چه کردید ؟

با خود نگفته بودید سبط پیمبر است او

فرزند یا علی ایست کز او نتابدت رو 

 

 

ما را به غم بذارید درد دلم مگویید  

نامش به حق نبردید بر طبل تن مکوبید  

عاشق بمرده، ای کاش ، از بند آز افتید

در این ره هدایت در چاه خود نیفتید

راه قرار نیست لیکن، غم را چراغ گیرید   

در این شب بلایم از او سراغ گیرید

این عاشقت ندارد طاقت ز حال مردم

هوشش نمانده بر جا

story

به سختی گفتمش ای یار جانی ؟

درین و آن تو را آخر کرایی ؟

نگفت و بی زبان آتش نهادم

به این نا گفتنی زاتش نهادم

ازین اصرار خامم قصد، او بود

تلاش و همت با حسْد ،او بود

ندانستم که این راه نهانی

دلم گیرد،کند نامم چو جامی

دلم را بند این رسوا نماید

به هرکوی و دری بینا نماید

ندانستم که سال و ماه دزدد

حریف خانه را چون چاه دزدد

ندانستم که آخر نام نامد

به بدنامی مرا از خود براند

به تیغ هر هوس جانم براند

به این و آن نشان از من نماند

مرا مست و خمان آخر بخواند

دل و دینم ز دنیایش براند

نهادی جرم مستی بر دل من

نگفتی کو دلش در غصه من ؟

نگفتی کو دلش تا او تواند ؟

به جرمی تن دهد بی من بماند

نگفتی مست من مستانه دارد

به غیر از من دلش بیگانه داند

نگفتی اولش دامن گرفتم

از این و آن و غیر آن گرفتم

به بی حرفی نهادم دام بر او

که اینک رو ندارد وا کند رو

گر از هفت دولتش هشتم بر آید

ندانستی که آخر از تو نیاید

 

من بی دل کجا دارم به جز دام

کجا گیرد دمادم مست جز جام

ندارد بنده ات سودای پرواز

ندارد دل به جز معشوق همراز

ندارد مهلتی این دل که پرد 

از عشق چون تویی جانی بدرد

خدارا طاقت تابم ببردست

حریف توبه را آخر که بردست

ندارد بنده ات ای هست بسیار

توان توبه از این مست خمار

ندارد جان در این سودا بهایی

بگیر و جان ما را کن تو قایی

ببخشا بنده ات توبه شکسته

به پیش محضرت از تو گسسته

بگیر این خبط من خوابم بگردان

ازین کابوس دهشتناک پران

خدایا بنده ات در این همه راز

ندارد چون تویی معبود، همراز

بگیرش از تو آمد باز گردان

وحید خانه ات از خود مگردان  

قاصدک ۲

یکی دیگر در آن دیگر عمیق راه  

ندا آرد  

ندارد قاصدک آن دورها آغاز 

 

یکی از قصد خود بر قاصدک بی راز می گوید  

دل رسوای خود از بی دلی در آز می پوید 

 

دلِ سالِ بلندِ سیر گشته  

به دست بادِ سرخورده ، نکوهشته  

سپارد ، قصه را آغاز می خواند  

دل خود بر دل باد غمان همساز می داند  

  

نداند راه ایشان چاه دارد  

درونش جلوه ای پر ماه دارد  

 

 

ندارد قاصدک از خود نشان راه  

  

به هر سر منزلی آرد نشان خود ، بخواند  

های های  

ندارد جاه من در چاه راه  

 

گذارد جاه در چاه  

ندارد قاصدک از خود نشان راه 

 

  

نشسته سال بلند سیر خورده  

درین ، این انتهای راه 

 

شتابان راه را پوید  

بسان رخش آذرگاه  

نداند این دل مغموم  

نهاده سالها در خود هوای عاشق همراز  

 

 

ندارد قاصدک از خود نشان راه  

چو تکلیف اش گرفتند در چاه  

نباشد قاصدک حامل به سِرِ آه  

 

ز جا خیز ای درین قصد نهان ، بی تاب  

ازین قاصد گریزاندن نیابد دل هم آواز 

 

ز جا خیز و بخیزان این همه راز  

درین بی خود شدن گیرم به یک راز  

 

یکی در قرب می سوزد  

دلش را در دلی سوزد  

چرایی مرده در این باز  

چرا بازم کنی آغاز ؟ 

 

یکی در این نهانی ها نپرسیدم  

تو را آخر کدامین آه آورد آواز ؟  

sit down

یکی از دور می پرسد

فرود قاصدک در دامن آن انتهای راه

که می میرد در آن بی انتها هر روز این آه

تو دیدی یا شنیدی گاه بیگاه ؟  

 

یکی در دورتر می گفت

ندارد قاصدک آن دور ها راه   

 

یکی در دور می پوسد

یکی با عشق خود سوزد

کمندی سازد و سازد

ازین عشق چون درمانگاه

گاه 

 

یکی نزدیک نزدیک است

عدم در راه می داند

نشسته تا بپوسد گاه در آه   

 

یکی ترس قدم دارد

فرستد قاصدک در راه

ندارد قاصدک از خود نشان راه

به هر سو می دود چون توست این راه