خدایا هر فرازی را فرودی است بی فرازان را چه سودیست ؟
خدایا دل اگر تنگ است قاتل رنگ است
خدایا تاب را توبه کجاست ؟
خدایا نظم را عزم چراست ؟
خدایا قصه ها تنهایند شعر ها بیمارند راز را با که شود گفتن
خدایا بنده ات در دلش تنگ است جامه اش بی رنگ است عاری از لکه ننگ است تنهایی
خدایا بنده ات راه نداشت حسن را خانه نیافت کوچ کرد
خدایا حسن است حزن است یا عشق
خدایا بنده ات طبل می کوبد ترس می سوزد
خدایا بنده ات نمی فهمد چه می نویسد چه می خواهی
خدایا بنده ات می داند که می فهمد نمیداند که چرا
خدایا بنده ات خوشحال است سرخ است داغ
خدایا گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
خدایا بنده ات از امروز می داند که چرا بی همگان به سر شود!
خدایا بنده ات امیدوار است به خدایی تو..
خدایا بنده ات زین پس از آن توست .
خدایا بنده ات محتاج است از امروز .